داستان کوتاه به قلم خانم موسوی
داستان کوتاه “فرشته” به قلم منیرالسادات موسوی درباره موضوع انقلاب اسلامی است.
***
تا آن لحظه هزار جور فکر به سرم راه پیدا کرده بود. چرا به اینجا احضار شدهام؟ آیا خطایی از من گزارش شده است؟ آیا عنصر بیخاصیتی بودهام و حالا عذرم را میخواستهاند؟ آیا دیدارم به خانوادهام باعث شده بود به این سرعت تصمیم بگیرند تصفیهام کنند؟ من که همه جوانب امنیتی را رعایت کرده بود
در باز شد و مردی باریک و بلندقامت به اتاق پاگذاشت. تا آن وقت ندیده بودمش. کلاه نخی سبز روشنی را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و عینک قهوهای تیرهاش مانع از آن بود که بتوانم چشمانش را ببینم. از روی مبل چرمی کهنهای که درونش مچاله شده بودم برخاستم. دستم میلرزید. آنها را پشت سرم به هم گره کردم. مرد دستش را از جیب شلوار جین رنگورو رفتهاش بیرون آورد و گفت: «بنشین!» صدای سرد و خشنش در آن اتاق کمنور، با آن پردههای ضخیم مثل فریادی در سرداب پیچید. نفسم داشت بند میآمد. سرم داغ شده بود و ضربان قلبم ممتد میکوبید.
پرسید: «حتماً میدانی چرا اینجایی؟» سر تکان دادم، ولی چون رو به در ورودی ایستاده بود علامت نفیام را ندید. آهسته گفتم: «نه.»
گفت: «من عادت ندارم زیاد توضیح بدهم.» چشمم تار شد و مرد بلندقامت مثل شبحی کشیده مقابل چشمم به حرکت درآمد.
گفت: «آدرس را یک بار میگویم بهخاطر بسپار، حافظهات خوب است؟» نفس راحتی کشیدم.
ـ بله اگر آدرس سرراست باشد یا منطقهای باشد که بلد باشم.
گفت: «بسیار خوب…»
چشمم را بستم و آدرس را برایش تکرار کردم. بعد به صورتش نگاهی انداختم تا عکسالعملش را ببینم. به تأیید سر تکان داد.
ـ رمز ورود. دختر داریوش. این را در جواب زن خدمتکار میگویی. فقط همین. مکث کرد و لحظهای بعد ادامه داد:
ـ تنها با یک گلوله باید کار تمام شود.
نفس درون سینهام گیر افتاد. حالت خفگی داشتم. دستم را روی مبل فشردم. مثل تکه کلوخی که در آب افتاده باشد در آن فضای سنگین داشتم محو میشدم. با دست لاغر و انگشتان کشیدهاش به کتاب قطوری با جلد کهنه و کثیف اشاره کرد و گفت: «این همه آن چیزی است که لازم داری. به شدت مراقب باش. ما هم به اوضاع مسلطیم، سؤالی نداری؟»
با نفس گیرافتاده در قفسه سینهام به سختی گفتم: «میتوانم بپرسم زن است یا مرد؟ پیر یا جوان؟»
گفت: «فرقی هم میکند؟»
دوباره سر تکان دادم، حس کردم از گوشه عینکش نگاهم میکند. دست روی گونهاش گذاشت و تا محاسن سیاه و براقش کشید.
ـ قاتل بچههای تیم هشت.
جملهاش مثل پتکی روی سرم فرود آمد. برای لحظهای سرم سنگین شد، سپس شادی همراه غرور درونم را فراگرفت.
ـ سرهنگ افرازی؟
ـ قصاب!
مثل اینکه فکرم را شنیده باشد گفت: «بعد از قتلعام تیم هشت، به درجه تیمساری و مجالست با اعلیحضرت ارتقا پیدا کرد.»
سؤالاتی به ذهنم هجوم آورده بود که آن مرد جوان نه میخواست و نه میتوانست به آنها جواب بدهد. او هم یک مأمور بود، با اطلاعات در حد نیازش. فقط پرسیدم: «اگر موفق نشدم؟»
گفت: «برای اینجور کارها آموزش دیدهای. در ضمن تو عالیترین گزینه هستی.»
پس از لحظهای سکوت دوباره به آن کتاب قطور و کهنه اشاره کرد.
رمان شازده… قصهای مبتذل. نماد نویسندهاش، خوانندهاش، همه و همه. ولی پوشش خوبی است برای کار ما. درونش اسلحه و عکس سوژه، همراه با دستورالعملهای لازم: خلاص یا رهایی!
منتظر سؤال یا اعتراض بود، اما ذهن من روی آخرین کلمات خارج شده از دهانش ثابت مانده بود.
خلاص او یا رهایی خودم؟
عینکش را جابهجا کرد و به در ورودی نزدیک شد.
ـ برو با تمرکز، خونسردی کامل و توکل بر خدا.
همه شب تا لحظه موعود، اسلحه را در دستم میفشردم و به طرف عکس قاتل که مثل سیبلِ ثابت روی دیوار چسبانده بودم نشانه میرفتم. همان عکس که پس از قتلعام تیم هشت در روزنامههای شهر دیده بودم؛ با چشمانی دریده از سرخوشی پیروزی.
پدرش از اوباش بود که در قضیه کودتا علیه مصدق خیلی گردوخاک کرده بود و به پاس این خوشخدمتی و سنگباران ماشین حامل مصدق، بورس تحصیلی نظام را از اعلی حضرت برای پسرش گرفته بود و او را به آمریکا فرستاده بود. آموزش دیده بود و با یک دختر یهودی ازدواج کرده بود.
آن روزها چقدر آرزو داشتم دستم به او میرسید و امروز مأمور خلاص او بودم. بیهیچ ترحمی.
نه خسته بودم نه بیخواب. مصمم مثل کوه یخ. قدم که برمی داشتم فقط به خلاص کردن او فکر میکردم. من باید زندهمیماندم و جشن پیروزی را میدیدم. با هر گام که برمیداشتم برای بچههای تیم هشت میخواندم: «بای ذنب قتلت؟» و در گامی دیگر با فکر انتقام میخواندم، «و قاتلو ائمه الکفر» و دوباره میخواندم: «یعذبکم الله بایدیکم.»
به کوچه بنبست پشت مدرسه رسیدم. در قهوهای تیره را باز کردم. پیرزن خدمتکار خوابآلود منتظرم بود. عینک تهاستکانی را عقبتر برد، خوب نگاهم کرد. سر تکان داد، در را بست و رفت. نمیدانم از آمدنم چه میدانست و چه فکرهایی میکرد؟ از لابهلای برگهای فشرده درختان صف در صف و چراغهای آبیرنگ که مثل ستارههای بیروح به زمین چشم دوخته بودند، خنکای صبح میدمید و آرامشم را کامل میکرد درِ تالار باز بود. طبق نقشه وارد شدم و به طبقه بالا رفتم؛ به اتاق خوابی بزرگ؛ آنقدر بزرگ که آن سرهنگ درشتهیکل در میان تختخواب پوستگردویی، به اندازه یک عروسک بندانگشتی به نظر میرسید.
آهسته نزدیک شدم و روبهرویش ایستادم. بوی مشمئزکننده و دمکرده اتاق همه خنکای صبح را بلعید. شمد را تا روی سینه برهنه و خیس از عرقش کشیده بود. دو دست زمختش مشت شده و مثل دو گرز سنگی در اطرافش ثابت مانده بودند. روی میز کنار تختش زنی نیمهعریان با موهایی طلایی و چشمان آبی، درون قاب عکس میخندید. حتی از مسلح شدن کلت هم از جا نجنبید. به تخت نزدیکتر شدم دهانش را تکان داد و با کجومعوج شدن سبیل پرپشتش، خرناسهای کشید. کاش اجازه داشتم بیدارش کنم و به او بگویم: «برای انتقام بچههای تیم هشت آمدهام.» باید سایه مرگ را میدید، اما نباید التماس میکرد. نباید غرورش میشکست. باید چهره فرشته مرگش را میدید. اما نه! مگر نه اینکه میگویند هر کس هنگام جان دادن، فرشته موکل مرگش را به همان شکل اعمال دنیاییاش میبیند؟ پس…
به آینه بزرگ قاب نقرهای روی میز آرایش بانوی موطلاییاش نگاه کردم. چرا سرهنگ حالا اینقدر تنهاست؟! به چهره خودم در آینه نگاه کردم. صورتم درون قاب مشکی روسریام، رنگ پریده نشان میداد. لبخند زدم. تو که نترسیدهای؟ همه شما قسم خوردهاید. رشتههای نور سپیدهدم روی دیوارهای اتاق نمایان میشد. چراغخواب روی میز را خاموش کردم و ماشه را کشیدم.
داستان کوتاه “فرشته” به قلم منیرالسادات موسوی درباره موضوع انقلاب اسلامی است.
***
تا آن لحظه هزار جور فکر به سرم راه پیدا کرده بود. چرا به اینجا احضار شدهام؟ آیا خطایی از من گزارش شده است؟ آیا عنصر بیخاصیتی بودهام و حالا عذرم را میخواستهاند؟ آیا دیدارم به خانوادهام باعث شده بود به این سرعت تصمیم بگیرند تصفیهام کنند؟ من که همه جوانب امنیتی را رعایت کرده بودم.
در باز شد و مردی باریک و بلندقامت به اتاق پاگذاشت. تا آن وقت ندیده بودمش. کلاه نخی سبز روشنی را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و عینک قهوهای تیرهاش مانع از آن بود که بتوانم چشمانش را ببینم. از روی مبل چرمی کهنهای که درونش مچاله شده بودم برخاستم. دستم میلرزید. آنها را پشت سرم به هم گره کردم. مرد دستش را از جیب شلوار جین رنگورو رفتهاش بیرون آورد و گفت: «بنشین!» صدای سرد و خشنش در آن اتاق کمنور، با آن پردههای ضخیم مثل فریادی در سرداب پیچید. نفسم داشت بند میآمد. سرم داغ شده بود و ضربان قلبم ممتد میکوبید.
پرسید: «حتماً میدانی چرا اینجایی؟» سر تکان دادم، ولی چون رو به در ورودی ایستاده بود علامت نفیام را ندید. آهسته گفتم: «نه.»
گفت: «من عادت ندارم زیاد توضیح بدهم.» چشمم تار شد و مرد بلندقامت مثل شبحی کشیده مقابل چشمم به حرکت درآمد.
گفت: «آدرس را یک بار میگویم بهخاطر بسپار، حافظهات خوب است؟» نفس راحتی کشیدم.
ـ بله اگر آدرس سرراست باشد یا منطقهای باشد که بلد باشم.
گفت: «بسیار خوب…»
چشمم را بستم و آدرس را برایش تکرار کردم. بعد به صورتش نگاهی انداختم تا عکسالعملش را ببینم. به تأیید سر تکان داد.
ـ رمز ورود. دختر داریوش. این را در جواب زن خدمتکار میگویی. فقط همین. مکث کرد و لحظهای بعد ادامه داد:
ـ تنها با یک گلوله باید کار تمام شود.
نفس درون سینهام گیر افتاد. حالت خفگی داشتم. دستم را روی مبل فشردم. مثل تکه کلوخی که در آب افتاده باشد در آن فضای سنگین داشتم محو میشدم. با دست لاغر و انگشتان کشیدهاش به کتاب قطوری با جلد کهنه و کثیف اشاره کرد و گفت: «این همه آن چیزی است که لازم داری. به شدت مراقب باش. ما هم به اوضاع مسلطیم، سؤالی نداری؟»
با نفس گیرافتاده در قفسه سینهام به سختی گفتم: «میتوانم بپرسم زن است یا مرد؟ پیر یا جوان؟»
گفت: «فرقی هم میکند؟»
دوباره سر تکان دادم، حس کردم از گوشه عینکش نگاهم میکند. دست روی گونهاش گذاشت و تا محاسن سیاه و براقش کشید.
ـ قاتل بچههای تیم هشت.
جملهاش مثل پتکی روی سرم فرود آمد. برای لحظهای سرم سنگین شد، سپس شادی همراه غرور درونم را فراگرفت.
ـ سرهنگ افرازی؟
ـ قصاب!
مثل اینکه فکرم را شنیده باشد گفت: «بعد از قتلعام تیم هشت، به درجه تیمساری و مجالست با اعلیحضرت ارتقا پیدا کرد.»
سؤالاتی به ذهنم هجوم آورده بود که آن مرد جوان نه میخواست و نه میتوانست به آنها جواب بدهد. او هم یک مأمور بود، با اطلاعات در حد نیازش. فقط پرسیدم: «اگر موفق نشدم؟»
گفت: «برای اینجور کارها آموزش دیدهای. در ضمن تو عالیترین گزینه هستی.»
پس از لحظهای سکوت دوباره به آن کتاب قطور و کهنه اشاره کرد.
رمان شازده… قصهای مبتذل. نماد نویسندهاش، خوانندهاش، همه و همه. ولی پوشش خوبی است برای کار ما. درونش اسلحه و عکس سوژه، همراه با دستورالعملهای لازم: خلاص یا رهایی!
منتظر سؤال یا اعتراض بود، اما ذهن من روی آخرین کلمات خارج شده از دهانش ثابت مانده بود.
خلاص او یا رهایی خودم؟
عینکش را جابهجا کرد و به در ورودی نزدیک شد.
ـ برو با تمرکز، خونسردی کامل و توکل بر خدا.
همه شب تا لحظه موعود، اسلحه را در دستم میفشردم و به طرف عکس قاتل که مثل سیبلِ ثابت روی دیوار چسبانده بودم نشانه میرفتم. همان عکس که پس از قتلعام تیم هشت در روزنامههای شهر دیده بودم؛ با چشمانی دریده از سرخوشی پیروزی.
پدرش از اوباش بود که در قضیه کودتا علیه مصدق خیلی گردوخاک کرده بود و به پاس این خوشخدمتی و سنگباران ماشین حامل مصدق، بورس تحصیلی نظام را از اعلی حضرت برای پسرش گرفته بود و او را به آمریکا فرستاده بود. آموزش دیده بود و با یک دختر یهودی ازدواج کرده بود.
آن روزها چقدر آرزو داشتم دستم به او میرسید و امروز مأمور خلاص او بودم. بیهیچ ترحمی.
نه خسته بودم نه بیخواب. مصمم مثل کوه یخ. قدم که برمی داشتم فقط به خلاص کردن او فکر میکردم. من باید زندهمیماندم و جشن پیروزی را میدیدم. با هر گام که برمیداشتم برای بچههای تیم هشت میخواندم: «بای ذنب قتلت؟» و در گامی دیگر با فکر انتقام میخواندم، «و قاتلو ائمه الکفر» و دوباره میخواندم: «یعذبکم الله بایدیکم.»
به کوچه بنبست پشت مدرسه رسیدم. در قهوهای تیره را باز کردم. پیرزن خدمتکار خوابآلود منتظرم بود. عینک تهاستکانی را عقبتر برد، خوب نگاهم کرد. سر تکان داد، در را بست و رفت. نمیدانم از آمدنم چه میدانست و چه فکرهایی میکرد؟ از لابهلای برگهای فشرده درختان صف در صف و چراغهای آبیرنگ که مثل ستارههای بیروح به زمین چشم دوخته بودند، خنکای صبح میدمید و آرامشم را کامل میکرد درِ تالار باز بود. طبق نقشه وارد شدم و به طبقه بالا رفتم؛ به اتاق خوابی بزرگ؛ آنقدر بزرگ که آن سرهنگ درشتهیکل در میان تختخواب پوستگردویی، به اندازه یک عروسک بندانگشتی به نظر میرسید.
آهسته نزدیک شدم و روبهرویش ایستادم. بوی مشمئزکننده و دمکرده اتاق همه خنکای صبح را بلعید. شمد را تا روی سینه برهنه و خیس از عرقش کشیده بود. دو دست زمختش مشت شده و مثل دو گرز سنگی در اطرافش ثابت مانده بودند. روی میز کنار تختش زنی نیمهعریان با موهایی طلایی و چشمان آبی، درون قاب عکس میخندید. حتی از مسلح شدن کلت هم از جا نجنبید. به تخت نزدیکتر شدم دهانش را تکان داد و با کجومعوج شدن سبیل پرپشتش، خرناسهای کشید. کاش اجازه داشتم بیدارش کنم و به او بگویم: «برای انتقام بچههای تیم هشت آمدهام.» باید سایه مرگ را میدید، اما نباید التماس میکرد. نباید غرورش میشکست. باید چهره فرشته مرگش را میدید. اما نه! مگر نه اینکه میگویند هر کس هنگام جان دادن، فرشته موکل مرگش را به همان شکل اعمال دنیاییاش میبیند؟ پس…
به آینه بزرگ قاب نقرهای روی میز آرایش بانوی موطلاییاش نگاه کردم. چرا سرهنگ حالا اینقدر تنهاست؟! به چهره خودم در آینه نگاه کردم. صورتم درون قاب مشکی روسریام، رنگ پریده نشان میداد. لبخند زدم. تو که نترسیدهای؟ همه شما قسم خوردهاید. رشتههای نور سپیدهدم روی دیوارهای اتاق نمایان میشد. چراغخواب روی میز را خاموش کردم و ماشه را کشیدم.
داستان کوتاه “فرشته” به قلم منیرالسادات موسوی درباره موضوع انقلاب اسلامی است.
***
تا آن لحظه هزار جور فکر به سرم راه پیدا کرده بود. چرا به اینجا احضار شدهام؟ آیا خطایی از من گزارش شده است؟ آیا عنصر بیخاصیتی بودهام و حالا عذرم را میخواستهاند؟ آیا دیدارم به خانوادهام باعث شده بود به این سرعت تصمیم بگیرند تصفیهام کنند؟ من که همه جوانب امنیتی را رعایت کرده بودم.
در باز شد و مردی باریک و بلندقامت به اتاق پاگذاشت. تا آن وقت ندیده بودمش. کلاه نخی سبز روشنی را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و عینک قهوهای تیرهاش مانع از آن بود که بتوانم چشمانش را ببینم. از روی مبل چرمی کهنهای که درونش مچاله شده بودم برخاستم. دستم میلرزید. آنها را پشت سرم به هم گره کردم. مرد دستش را از جیب شلوار جین رنگورو رفتهاش بیرون آورد و گفت: «بنشین!» صدای سرد و خشنش در آن اتاق کمنور، با آن پردههای ضخیم مثل فریادی در سرداب پیچید. نفسم داشت بند میآمد. سرم داغ شده بود و ضربان قلبم ممتد میکوبید.
پرسید: «حتماً میدانی چرا اینجایی؟» سر تکان دادم، ولی چون رو به در ورودی ایستاده بود علامت نفیام را ندید. آهسته گفتم: «نه.»
گفت: «من عادت ندارم زیاد توضیح بدهم.» چشمم تار شد و مرد بلندقامت مثل شبحی کشیده مقابل چشمم به حرکت درآمد.
گفت: «آدرس را یک بار میگویم بهخاطر بسپار، حافظهات خوب است؟» نفس راحتی کشیدم.
ـ بله اگر آدرس سرراست باشد یا منطقهای باشد که بلد باشم.
گفت: «بسیار خوب…»
چشمم را بستم و آدرس را برایش تکرار کردم. بعد به صورتش نگاهی انداختم تا عکسالعملش را ببینم. به تأیید سر تکان داد.
ـ رمز ورود. دختر داریوش. این را در جواب زن خدمتکار میگویی. فقط همین. مکث کرد و لحظهای بعد ادامه داد:
ـ تنها با یک گلوله باید کار تمام شود.
نفس درون سینهام گیر افتاد. حالت خفگی داشتم. دستم را روی مبل فشردم. مثل تکه کلوخی که در آب افتاده باشد در آن فضای سنگین داشتم محو میشدم. با دست لاغر و انگشتان کشیدهاش به کتاب قطوری با جلد کهنه و کثیف اشاره کرد و گفت: «این همه آن چیزی است که لازم داری. به شدت مراقب باش. ما هم به اوضاع مسلطیم، سؤالی نداری؟»
با نفس گیرافتاده در قفسه سینهام به سختی گفتم: «میتوانم بپرسم زن است یا مرد؟ پیر یا جوان؟»
گفت: «فرقی هم میکند؟»
دوباره سر تکان دادم، حس کردم از گوشه عینکش نگاهم میکند. دست روی گونهاش گذاشت و تا محاسن سیاه و براقش کشید.
ـ قاتل بچههای تیم هشت.
جملهاش مثل پتکی روی سرم فرود آمد. برای لحظهای سرم سنگین شد، سپس شادی همراه غرور درونم را فراگرفت.
ـ سرهنگ افرازی؟
ـ قصاب!
مثل اینکه فکرم را شنیده باشد گفت: «بعد از قتلعام تیم هشت، به درجه تیمساری و مجالست با اعلیحضرت ارتقا پیدا کرد.»
سؤالاتی به ذهنم هجوم آورده بود که آن مرد جوان نه میخواست و نه میتوانست به آنها جواب بدهد. او هم یک مأمور بود، با اطلاعات در حد نیازش. فقط پرسیدم: «اگر موفق نشدم؟»
گفت: «برای اینجور کارها آموزش دیدهای. در ضمن تو عالیترین گزینه هستی.»
پس از لحظهای سکوت دوباره به آن کتاب قطور و کهنه اشاره کرد.
رمان شازده… قصهای مبتذل. نماد نویسندهاش، خوانندهاش، همه و همه. ولی پوشش خوبی است برای کار ما. درونش اسلحه و عکس سوژه، همراه با دستورالعملهای لازم: خلاص یا رهایی!
منتظر سؤال یا اعتراض بود، اما ذهن من روی آخرین کلمات خارج شده از دهانش ثابت مانده بود.
خلاص او یا رهایی خودم؟
عینکش را جابهجا کرد و به در ورودی نزدیک شد.
ـ برو با تمرکز، خونسردی کامل و توکل بر خدا.
همه شب تا لحظه موعود، اسلحه را در دستم میفشردم و به طرف عکس قاتل که مثل سیبلِ ثابت روی دیوار چسبانده بودم نشانه میرفتم. همان عکس که پس از قتلعام تیم هشت در روزنامههای شهر دیده بودم؛ با چشمانی دریده از سرخوشی پیروزی.
پدرش از اوباش بود که در قضیه کودتا علیه مصدق خیلی گردوخاک کرده بود و به پاس این خوشخدمتی و سنگباران ماشین حامل مصدق، بورس تحصیلی نظام را از اعلی حضرت برای پسرش گرفته بود و او را به آمریکا فرستاده بود. آموزش دیده بود و با یک دختر یهودی ازدواج کرده بود.
آن روزها چقدر آرزو داشتم دستم به او میرسید و امروز مأمور خلاص او بودم. بیهیچ ترحمی.
نه خسته بودم نه بیخواب. مصمم مثل کوه یخ. قدم که برمی داشتم فقط به خلاص کردن او فکر میکردم. من باید زندهمیماندم و جشن پیروزی را میدیدم. با هر گام که برمیداشتم برای بچههای تیم هشت میخواندم: «بای ذنب قتلت؟» و در گامی دیگر با فکر انتقام میخواندم، «و قاتلو ائمه الکفر» و دوباره میخواندم: «یعذبکم الله بایدیکم.»
به کوچه بنبست پشت مدرسه رسیدم. در قهوهای تیره را باز کردم. پیرزن خدمتکار خوابآلود منتظرم بود. عینک تهاستکانی را عقبتر برد، خوب نگاهم کرد. سر تکان داد، در را بست و رفت. نمیدانم از آمدنم چه میدانست و چه فکرهایی میکرد؟ از لابهلای برگهای فشرده درختان صف در صف و چراغهای آبیرنگ که مثل ستارههای بیروح به زمین چشم دوخته بودند، خنکای صبح میدمید و آرامشم را کامل میکرد درِ تالار باز بود. طبق نقشه وارد شدم و به طبقه بالا رفتم؛ به اتاق خوابی بزرگ؛ آنقدر بزرگ که آن سرهنگ درشتهیکل در میان تختخواب پوستگردویی، به اندازه یک عروسک بندانگشتی به نظر میرسید.
آهسته نزدیک شدم و روبهرویش ایستادم. بوی مشمئزکننده و دمکرده اتاق همه خنکای صبح را بلعید. شمد را تا روی سینه برهنه و خیس از عرقش کشیده بود. دو دست زمختش مشت شده و مثل دو گرز سنگی در اطرافش ثابت مانده بودند. روی میز کنار تختش زنی نیمهعریان با موهایی طلایی و چشمان آبی، درون قاب عکس میخندید. حتی از مسلح شدن کلت هم از جا نجنبید. به تخت نزدیکتر شدم دهانش را تکان داد و با کجومعوج شدن سبیل پرپشتش، خرناسهای کشید. کاش اجازه داشتم بیدارش کنم و به او بگویم: «برای انتقام بچههای تیم هشت آمدهام.» باید سایه مرگ را میدید، اما نباید التماس میکرد. نباید غرورش میشکست. باید چهره فرشته مرگش را میدید. اما نه! مگر نه اینکه میگویند هر کس هنگام جان دادن، فرشته موکل مرگش را به همان شکل اعمال دنیاییاش میبیند؟ پس…
به آینه بزرگ قاب نقرهای روی میز آرایش بانوی موطلاییاش نگاه کردم. چرا سرهنگ حالا اینقدر تنهاست؟! به چهره خودم در آینه نگاه کردم. صورتم درون قاب مشکی روسریام، رنگ پریده نشان میداد. لبخند زدم. تو که نترسیدهای؟ همه شما قسم خوردهاید. رشتههای نور سپیدهدم روی دیوارهای اتاق نمایان میشد. چراغخواب روی میز را خاموش کردم و ماشه را کشیدم.
داستان کوتاه “فرشته” به قلم منیرالسادات موسوی درباره موضوع انقلاب اسلامی است.
***
تا آن لحظه هزار جور فکر به سرم راه پیدا کرده بود. چرا به اینجا احضار شدهام؟ آیا خطایی از من گزارش شده است؟ آیا عنصر بیخاصیتی بودهام و حالا عذرم را میخواستهاند؟ آیا دیدارم به خانوادهام باعث شده بود به این سرعت تصمیم بگیرند تصفیهام کنند؟ من که همه جوانب امنیتی را رعایت کرده بودم.
در باز شد و مردی باریک و بلندقامت به اتاق پاگذاشت. تا آن وقت ندیده بودمش. کلاه نخی سبز روشنی را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و عینک قهوهای تیرهاش مانع از آن بود که بتوانم چشمانش را ببینم. از روی مبل چرمی کهنهای که درونش مچاله شده بودم برخاستم. دستم میلرزید. آنها را پشت سرم به هم گره کردم. مرد دستش را از جیب شلوار جین رنگورو رفتهاش بیرون آورد و گفت: «بنشین!» صدای سرد و خشنش در آن اتاق کمنور، با آن پردههای ضخیم مثل فریادی در سرداب پیچید. نفسم داشت بند میآمد. سرم داغ شده بود و ضربان قلبم ممتد میکوبید.
پرسید: «حتماً میدانی چرا اینجایی؟» سر تکان دادم، ولی چون رو به در ورودی ایستاده بود علامت نفیام را ندید. آهسته گفتم: «نه.»
گفت: «من عادت ندارم زیاد توضیح بدهم.» چشمم تار شد و مرد بلندقامت مثل شبحی کشیده مقابل چشمم به حرکت درآمد.
گفت: «آدرس را یک بار میگویم بهخاطر بسپار، حافظهات خوب است؟» نفس راحتی کشیدم.
ـ بله اگر آدرس سرراست باشد یا منطقهای باشد که بلد باشم.
گفت: «بسیار خوب…»
چشمم را بستم و آدرس را برایش تکرار کردم. بعد به صورتش نگاهی انداختم تا عکسالعملش را ببینم. به تأیید سر تکان داد.
ـ رمز ورود. دختر داریوش. این را در جواب زن خدمتکار میگویی. فقط همین. مکث کرد و لحظهای بعد ادامه داد:
ـ تنها با یک گلوله باید کار تمام شود.
نفس درون سینهام گیر افتاد. حالت خفگی داشتم. دستم را روی مبل فشردم. مثل تکه کلوخی که در آب افتاده باشد در آن فضای سنگین داشتم محو میشدم. با دست لاغر و انگشتان کشیدهاش به کتاب قطوری با جلد کهنه و کثیف اشاره کرد و گفت: «این همه آن چیزی است که لازم داری. به شدت مراقب باش. ما هم به اوضاع مسلطیم، سؤالی نداری؟»
با نفس گیرافتاده در قفسه سینهام به سختی گفتم: «میتوانم بپرسم زن است یا مرد؟ پیر یا جوان؟»
گفت: «فرقی هم میکند؟»
دوباره سر تکان دادم، حس کردم از گوشه عینکش نگاهم میکند. دست روی گونهاش گذاشت و تا محاسن سیاه و براقش کشید.
ـ قاتل بچههای تیم هشت.
جملهاش مثل پتکی روی سرم فرود آمد. برای لحظهای سرم سنگین شد، سپس شادی همراه غرور درونم را فراگرفت.
ـ سرهنگ افرازی؟
ـ قصاب!
مثل اینکه فکرم را شنیده باشد گفت: «بعد از قتلعام تیم هشت، به درجه تیمساری و مجالست با اعلیحضرت ارتقا پیدا کرد.»
سؤالاتی به ذهنم هجوم آورده بود که آن مرد جوان نه میخواست و نه میتوانست به آنها جواب بدهد. او هم یک مأمور بود، با اطلاعات در حد نیازش. فقط پرسیدم: «اگر موفق نشدم؟»
گفت: «برای اینجور کارها آموزش دیدهای. در ضمن تو عالیترین گزینه هستی.»
پس از لحظهای سکوت دوباره به آن کتاب قطور و کهنه اشاره کرد.
رمان شازده… قصهای مبتذل. نماد نویسندهاش، خوانندهاش، همه و همه. ولی پوشش خوبی است برای کار ما. درونش اسلحه و عکس سوژه، همراه با دستورالعملهای لازم: خلاص یا رهایی!
منتظر سؤال یا اعتراض بود، اما ذهن من روی آخرین کلمات خارج شده از دهانش ثابت مانده بود.
خلاص او یا رهایی خودم؟
عینکش را جابهجا کرد و به در ورودی نزدیک شد.
ـ برو با تمرکز، خونسردی کامل و توکل بر خدا.
همه شب تا لحظه موعود، اسلحه را در دستم میفشردم و به طرف عکس قاتل که مثل سیبلِ ثابت روی دیوار چسبانده بودم نشانه میرفتم. همان عکس که پس از قتلعام تیم هشت در روزنامههای شهر دیده بودم؛ با چشمانی دریده از سرخوشی پیروزی.
پدرش از اوباش بود که در قضیه کودتا علیه مصدق خیلی گردوخاک کرده بود و به پاس این خوشخدمتی و سنگباران ماشین حامل مصدق، بورس تحصیلی نظام را از اعلی حضرت برای پسرش گرفته بود و او را به آمریکا فرستاده بود. آموزش دیده بود و با یک دختر یهودی ازدواج کرده بود.
آن روزها چقدر آرزو داشتم دستم به او میرسید و امروز مأمور خلاص او بودم. بیهیچ ترحمی.
نه خسته بودم نه بیخواب. مصمم مثل کوه یخ. قدم که برمی داشتم فقط به خلاص کردن او فکر میکردم. من باید زندهمیماندم و جشن پیروزی را میدیدم. با هر گام که برمیداشتم برای بچههای تیم هشت میخواندم: «بای ذنب قتلت؟» و در گامی دیگر با فکر انتقام میخواندم، «و قاتلو ائمه الکفر» و دوباره میخواندم: «یعذبکم الله بایدیکم.»
به کوچه بنبست پشت مدرسه رسیدم. در قهوهای تیره را باز کردم. پیرزن خدمتکار خوابآلود منتظرم بود. عینک تهاستکانی را عقبتر برد، خوب نگاهم کرد. سر تکان داد، در را بست و رفت. نمیدانم از آمدنم چه میدانست و چه فکرهایی میکرد؟ از لابهلای برگهای فشرده درختان صف در صف و چراغهای آبیرنگ که مثل ستارههای بیروح به زمین چشم دوخته بودند، خنکای صبح میدمید و آرامشم را کامل میکرد درِ تالار باز بود. طبق نقشه وارد شدم و به طبقه بالا رفتم؛ به اتاق خوابی بزرگ؛ آنقدر بزرگ که آن سرهنگ درشتهیکل در میان تختخواب پوستگردویی، به اندازه یک عروسک بندانگشتی به نظر میرسید.
آهسته نزدیک شدم و روبهرویش ایستادم. بوی مشمئزکننده و دمکرده اتاق همه خنکای صبح را بلعید. شمد را تا روی سینه برهنه و خیس از عرقش کشیده بود. دو دست زمختش مشت شده و مثل دو گرز سنگی در اطرافش ثابت مانده بودند. روی میز کنار تختش زنی نیمهعریان با موهایی طلایی و چشمان آبی، درون قاب عکس میخندید. حتی از مسلح شدن کلت هم از جا نجنبید. به تخت نزدیکتر شدم دهانش را تکان داد و با کجومعوج شدن سبیل پرپشتش، خرناسهای کشید. کاش اجازه داشتم بیدارش کنم و به او بگویم: «برای انتقام بچههای تیم هشت آمدهام.» باید سایه مرگ را میدید، اما نباید التماس میکرد. نباید غرورش میشکست. باید چهره فرشته مرگش را میدید. اما نه! مگر نه اینکه میگویند هر کس هنگام جان دادن، فرشته موکل مرگش را به همان شکل اعمال دنیاییاش میبیند؟ پس…
به آینه بزرگ قاب نقرهای روی میز آرایش بانوی موطلاییاش نگاه کردم. چرا سرهنگ حالا اینقدر تنهاست؟! به چهره خودم در آینه نگاه کردم. صورتم درون قاب مشکی روسریام، رنگ پریده نشان میداد. لبخند زدم. تو که نترسیدهای؟ همه شما قسم خوردهاید. رشتههای نور سپیدهدم روی دیوارهای اتاق نمایان میشد. چراغخواب روی میز را خاموش کردم و ماشه را کشیدم.